سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

  

 

-----------

به دفتر ده به سی و چهل برگی

دفتر صد برگ به خمیدگی زمان

راز قصه ی رفتن به تاریخ کتیبه ی سنگی

 راز دفتر تاریخ بدون ثبت در گذر زمان

کوچه ی ما به بن بست اقاقی ها وصلست

در کنار رود نشستن اصلست

بر بلندای کوهستان شعر خواندن را ترجمه میکنم

من از وادی کوچستانم

هنگام بهار با پرستوها لانه می جویم

بر دل بلبلی جوانه میزند

راز سخن عشق

من از دیار گم شدگان نامه میدهم

آدرس گم کرده ام بی دلیل میخوانم

من از قبیله ی ، داکوتای هستم

----------------------------------------------

از شعر رد مشوم

در کوچه ی قصه کوچ میکنم به گذشته به حال به آینده

 

از شعر پر میشوم در نسیم دلنگیز  بهاری

 

یک بن بست تاریخی

 

قصه ی یک پیرمرد و گم شدن شعر هایش

 

قصه ی یک مداد شکسته و داستان کودکی که مداد می تراشد برای مشق هایش

-----------------------------------

کاج ها به کلاغی دل بستن

که گاهی دلش سفیدی آسمان را میخواست

و کاج ها که خشک میشدند از دوری همان کلاغ که پایش به آسمان نرسیده عاشق شد

کلاغ به کبوتری دل بست که جلد خانه ی دوست شد

و کبوتر که ماندگار شد ماندگار با عشق شد

---------------------------------------------------------

من تلخی چایی نچشیده در 

 

چایی شیرینم

 

من قندان بدون قند بی بی ام

 

من نوستالوژی تکرار زمان بر تاریخم

-----------------------------------------------------

دنیا تنها رمان بدون پشت جلد

تنها یادگاری زمین بر جلد آسمان

 

تنها دفتر فریاد های غم و شادی

 

و تنها تاریخ مصرف انقضاء شده ی غم ها خاموشی ها و شادی ها

----------------------------------------------

کوله بارم را بسته ام

 

من با تنهایی هایم میروم

 

 

من  از اینجا با قطار زندگی 

 

 

به مقصد ی که نمی دانم میروم

 

 

من خط اول تنهایی ام در سکوت شب

-------------------------------------

گاهی با کلاغی باید زندگی کرد

 

هر چند که کلاغ زدست تو ،تو را دوست داشته باشد

 

فرق تو با کلاغ در دست توست

 

گاهی باید درخت را دوست داشت ،حتی اگر از تو طلب آب کند

 

فرق تو با درخت اینست

 

گاهی باید به این اندیشید که خدا ما را برای خودمان دوست دارد 

 

و بی نیاز زماست

 

و گاهی

 

این فرق را به این آسانی نمیتوان تشریح کرد

 

و گاهی فلسفه ها در شکستن خود شکستگی ها ی زندگی بدون فلسفه شکسته اند

حسام الدین شفیعیان

---------------------------

با تو حرف میزنم آجر

 

با تو که شکننده تر شده ای زما

 

با تو ای آهن که ز آدم کم طاقت تر شده ای

 

آجر تنها بهانه ی ساختن برای زنده ماندن در تنهایی

 

 

و من میشمارم آجر ها را زبعد از آهن بعد از هر طلوع

----------------------------------------

در گذشته ی ای دور در کودکی بزرگ شدم

 

در پهنای باند زندگی 

 

در چای بدون شکر و قند

 

مادربزرگ

 

من با قصه هایم از اینجا

 

میرویم

 

به جایی که 

 

فقط من باشم

 

و پدرم

 

و من برای او قصه هایم را بخوانم

 

و او بگوید که تو بزرگ شدی

 

بدون من

 

با قصه هایت

----------------------------

با من سفر کن به رنگین کمان

ای تنها ترین بهانه ی زندگی برای حیات

اینجا نه زرد است نه قهوه ای نه آبی

اینجا دلت را به خدا بسپار

اینجا دیار گمشدگان است

با من سفر کن

--------------------------------------------

بی تو بی بهانه ترین پرنده ی خسته ی راهم

ای در نبودنت تارها غم میشوند

تو در پهنای زندگی

تو در راز محبت

چه در نور

چه در زمین

چه در آسمان

فقط

با من بمان

پرنده ی کوچک خوشبختی

من مردی از قبایل لیلی

من مردی از قبایل مجنون

من مردی خسته و تنهایم

این تنها ترانه ی خیال من برای 

 

آسمان است


نوشته شده در  جمعه 94/1/7ساعت  12:42 عصر  توسط حسام الدین شفیعیان 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آخرین یادداشت خوش آمدید
1
2
3
4
5
[عناوین آرشیوشده]